اینجا رو قبلا ندیده بودم آدماش یه جورین انقدر گیج شدم که پام مثل بز رو سنگ فرشها می غلته دنبال نیمکت می گردم خستم نمی دونم چرا ولی دوست دارم بخوابم آروم یه جای دنج و آروم یه دختر روبروم نشته روسریش رو آنداخته رو شونش موهای تقریبا کوتاهی داره چشمای سیاه. نمی تونم ازش چشم بردارم تنها بهان ای که می تونم بیارم گرد وخاکیه که از سمت او به طرف من میاد دو سه تا بچه که انگار بزرگتری ندارند پای تاب سر یه دور بیشتر سوار شدن دعواشونه.پسر اولی محکم زد تو چشم پیرهن ابیه وای با اینکه سن وسال کمی دارن وقتی فکرش رو می کنم می بینم من همین الان هم حریف اونا نمیشم درست مثل بچگیهام ..یه بار تو مدرسه وقتی کلاس سوم بودم با پنجمیها زنگ آخر فرار دعوا داشتیم ما ۸ نفر بودیم اونا ۵ نفر فرداش وقتی سر صف آقای سالوند ناخونها رو نگاه می کرد
گفت:زیر چشت چی شده
گفتم: اقا ما تصادف کردیم
گفت:باچشم رفتی تو مشت کسی
گفتم:نه آقا اونا اول زدن پای چشم ما
گفت:خوب پس دیروز جلو بیمارستان شما ها دعوا میکردین
گفتم:کی گفته آقا
گفت:کلاغها.
عجب روزگاری بود درست سر ظهر وقتی از مدرسه در اومدم میخواستم برم جلو بیمارستان ببینم کدوم یکی از کلاغا به آقا سالوند گفته که ما دعوا کردیم...اینو که برا عباس آقا تعریف کردم کلی خندید.
گفت:بچه جون کلاغاکه مثل ما نمی تونن حرف بزنن!
گفتم:چرا خودشون به اقا سالوند گفتن
عباس آقا دیگه چیزی نگفت انگار اونم مثل من حرفای سالوند رو باور کرده بود.عباس آقا چند روز بعد رفت پیش خدا اینو مهدی میگفت..راستی یادم رفت بگم عباس آقا راننده سرویس مدرسه بود.
ا....دختره نیست.همون که روسریش رو انداخته بود رو شونه اش موهاش کوتاه بود....بچه ها هم رفتن.
ساعت ۲بعد ازظهر شده نمی خوای پاشی.....الو بابایی...
عجیبه صدای ف میاد...من کجام...
الو...
دارم از خواب بیدار میشم....صدای بوق بوق تلفن میاد...ف زنگ زده اون بهم میگه بابایی ....تلفنم رو پیام گیر بوده خودش بود به جون خودم راست می گم به ابالفضل ف بود.
سلام دوست من وبلاگت قشنگه تبادل لینک میکنی؟
اپ کردم. منتظر حضور سبزتون.....
سلام خیلی خوب بود.موفق باشی به منم سربزن.
سلام
وقت بخیر و خسته نباشید.
خوشحالمون می کنید اگه یه سری هم به وبلاگ انجمن وبلاگ نویسان متحد ایران بزنید. منتظر نظرتون در مورد انجمن هستیم. و البته که اضافه کردن لینک وبلاگتون به وبلاگ انجمن!
سربلند و پیروز باشید
سلام مرسی که سر زده بودید باز هم بیاید خوشحال میشم.................
سلام ..خوشحالم کردی که سر زدی..وبلاگ جالبی داری...ف؟..آدم رو قلقلک میده که راجع بهش بیشتر بدونه
..دلم واسه بچگیم تنگ شد
سلام همکلاسی زیادفکر نکن
هیچ چیز این دنیا بودنی نیست
حتی تنهایی شبهای ما
اون دوره هم دورهیی بود برای خودش که گذشت و رفت.مدرسه منو یاد پاییز می اندازه با برگهای پهن ونرم چون دیشبش بارون زده.آفتاب یادت هست.
اگه رسیدی یه سزی به اونجا بزن میدونی اونجا منظورم کجاست؟ همونجا که زود پاکش میکنه یه حالی پخش کردم
قربون مرامت
کودک در بطن مادر میگرید.از یاد مبریم که جامه مان را کولیان به ما بخشیده اند.....
سلام . وبلاگ جالبی داری. موفق باشی و سبز.در پناه حق