یکم


قلبم تند تر می زنه یاد روزی افتادم که رفتیم امامزاده صالح تو حرم دلم میخواست بپرسم عاشق شدن گناه داره یا نه. می خواستم اون ۲۰تومنی که عمو تقی داده بود رو بندازم تو صندوق بعد نذر کنم بگم ای امامزاده مهر منو به دل دختر عموم بنداز همه دعا می کردن منم دعا می کردم یه دعایی که مخصوص آدمهای عاشق بود.۲بار پشت سر هم خوندم ولی هر دوبارش هواسم نبود چی می خونم فقط به این فکر می کردم که دعام در گیر می شه یا نه از اون روزا ۲۰سال ...نه ولی حداقل ۱۵ سال می گذره.حالا دختر عموم با شوهرش و ۲ تا بچه هاش تو کوچه پشتی خونه دارند.منم انگار دوباره عاشق شدم قلبم تندتر می زنه.

نظرات 20 + ارسال نظر
صبا جمعه 6 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 09:58 ب.ظ http://kouli.blogsky.com

منم آرزوم اين بود عشق کسی رو داشته باشم...
بعد اون......
رفتنش رو دیدم!!


علیرضا جمعه 6 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 11:30 ب.ظ http://alirezakn.blogfa.com

سلام.خدا صبرت دهاااااااااااد !

سامانتایی که رفت ... شنبه 7 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 12:20 ق.ظ http://www.samanta9.blogfa.com/

زندگی مثل یه صفحه ساعته
دورانها میگذرن و دوباره تکرار میشن...
واسه همه پیش میاد عزیز
راستی اومدم خداحافظی کنم
واست آرزوی سلامتی و شادکامی دارم
جاودانه باشی و خدانگهدار

سونیا شنبه 7 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 05:15 ب.ظ

خیلی خوبه آدم بتونه دوباره عاشق بشه.موفق باشی.

[ بدون نام ] شنبه 7 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 06:08 ب.ظ http://datterenmin.blogspot.com

چیزهای زیادی هست که بغض را بشکند توی گلو. چیزهای زیادی هست که یادت بیاورد همه چیز چه سخت است و چه عجیب است و چه دردناک. چیزهای زیادی هست برای این‌که خسته شوی و خسته شوی و سرگردان بچرخی و بچرخی و ندانی راه کدام است و او کجاست...

بچه که بودم خدا برایم هرم نورانی بزرگی بود که آن بالاها، چشم و ابرویی داشت و من، کوچک و حقیر روبه‌رویش می‌ایستادم و آن بالاها را، آن چشم و ابرو را نمی‌دیدم.

تقویم‌های کهنه که گفتند بزرگ شدم، خدا دیگر شکلی نداشت. فقط وقتهایی که می‌ترسیدم، غمگین بودم، تنها بودم و نومید، مثل نسیمی می‌آمد و دستی به روی شانه‌ام می‌گذاشت و می‌رفت. یا من می‌رفتم.

هنوز هم می‌روم...

می‌گویی خدایت لبخند بچه‌ای‌ست، غنچه‌ی باز شده‌ی گلی‌ست... و من در دلم می‌گوید خدای من هم همین‌هاست. خدای من باز شدن پنجره‌ای‌ست و ناگهان نسیمی... آواز پرنده‌ای‌ست از دور دست جنگلی...

خدای من...

لبخند کودکی‌ست

که با حالتی نجیب

لب باز می‌کند که بگوید سیب...

دیشب با خودم گفتم تو که فقط وقت درد سراغش می‌روی، پس چه کند او که دوستت دارد و دلش برایت تنگ می‌شود...؟

چیزهای زیادی‌ هست که بغض را بشکند توی گلو. چیزهای زیادی برای ترس و خستگی

احسان یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 02:51 ق.ظ http://www.merana.persianblog.com

سلام ... من را نمی شناسی و پیشتر از این هم نه نانی به هم قرض داده ایم و نه کلاهی به احترام هم از سربرداشته ایم . در اینترنت غوطه می خوردم و دیگر (( از نفس افتاده )) بودم که به خانه ات رسیدم . نوشته هایت را خواندم و برایم جالب بود ، ولی با آن نقدت بر بید مجنون موافق نیستم ، با این همه من همیشه بر نقاط اشتراک پای می فشارم و از انفکاک بیزارم ،خوشحال شدم که آمدم به خانه ات ، به من اگر سرزدی و نقدی بر نوشته هایم نوشتی خوشحال می شوم ، ننوشتی هم دل چرکین نمی کنم و باز به خانه ات خواهم آمد ...شاد باش و شاد زی

هستی یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 03:07 ب.ظ http://www.0zendegi0.blogfa.com

خیلی وبلاگ قشنگی داری.خوشحال میشم اگه به منم سر بز

چرک نویس یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 03:58 ب.ظ http://www.proof.blogfa.com

امیدوارم این دفعه همه چیز روبراه بشه...

[ بدون نام ] یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 08:06 ب.ظ

چیزهای زیادی هست که بغض را بشکند توی گلو. چیزهای زیادی هست که یادت بیاورد همه چیز چه سخت است و چه عجیب است و چه دردناک. چیزهای زیادی هست برای این‌که خسته شوی و خسته شوی و سرگردان بچرخی و بچرخی و ندانی راه کدام است و او کجاست...

بچه که بودم خدا برایم هرم نورانی بزرگی بود که آن بالاها، چشم و ابرویی داشت و من، کوچک و حقیر روبه‌رویش می‌ایستادم و آن بالاها را، آن چشم و ابرو را نمی‌دیدم.

تقویم‌های کهنه که گفتند بزرگ شدم، خدا دیگر شکلی نداشت. فقط وقتهایی که می‌ترسیدم، غمگین بودم، تنها بودم و نومید، مثل نسیمی می‌آمد و دستی به روی شانه‌ام می‌گذاشت و می‌رفت. یا من می‌رفتم.

هنوز هم می‌روم...

می‌گویی خدایت لبخند بچه‌ای‌ست، غنچه‌ی باز شده‌ی گلی‌ست... و من در دلم می‌گوید خدای من هم همین‌هاست. خدای من باز شدن پنجره‌ای‌ست و ناگهان نسیمی... آواز پرنده‌ای‌ست از دور دست جنگلی...

خدای من...

لبخند کودکی‌ست

که با حالتی نجیب

لب باز می‌کند که بگوید سیب...

دیشب با خودم گفتم تو که فقط وقت درد سراغش می‌روی، پس چه کند او که دوستت دارد و دلش برایت تنگ می‌شود...؟

چیزهای زیادی‌ هست که بغض را بشکند توی گلو. چیزهای زیادی برای ترس و خستگی

[ بدون نام ] یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 11:38 ب.ظ http://shekoohi.blogsky.com

مرسی

پارسا یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 11:42 ب.ظ http://www.emrica.blogsky.com

با سلام به شما دوست گرامی
مایل به تبادل لینک هستم شما چطور؟؟؟
لطفا لینک مرا با این نام بیاورید !!!
((وام دانشجویی بدون سقف با سود نیم در?))
با سپاس از همکاری شما
پارسا...

همشهری کاوه دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 12:47 ب.ظ http://citizenkaveh.blogspot.com

ای ول ... عشق نوستالژیک رو هستم .... فیلمم رو تدوین کردم، فقط افکت ها و موسیقی اش مونده

فرید دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 11:14 ب.ظ http://pashew.mihanblog.com

سلام
تبریک میگم عالی بود خوشحال میشم به ما هم سر بزنی موفق باشی

[ بدون نام ] دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 11:22 ب.ظ

احسان سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 04:54 ب.ظ http://www.merana.persianblog.com

سلام ..من هم امیدوارم که شادی همزاد همیشگی ات باشد ، من هم قبول دارم که آن مونولوگ نقد کاملی نبود ،وکیل مدافع پدرم هم نیستم چه زسد به آقای مجیدی که در همین بید مجنون ایراداتی بر کارش رواست ، پلان باز کردن چشم ها و کشف روشناییبی نظیر بود ولی آنقدر کش پیدا کرد که به کمدی بدل شد ، یا پلان استقبال در فرودگاه با آن نورپردازی و فیلمبرداری به شکلی شد که انگار فوتبالیست ها از کره یا ژاپن آمده اند ، اما عزیز دل ! وقتی مونولوگ می کنی اینقدر عصبانی نباش ، من هر چه فکر کردم یادم نیامد که پرستویی در کدام پلان رنگ خدا ادا اطوار در آورد ؟!! اعتراف می کنم که منتقد نیستم و از نقادهایی که تنها غر می زنند و از همه چیز ایراد می گیرند هم نه تنها خوشم نمی آید بلکه اصلا خوشم نمی آید !! شاد باش و شاد زی

مهدی سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 05:10 ب.ظ http://lastword.blogsky.com

سلام . عشق کلمه خیلی لطیفی است . آدم فقط باید حسش کنه

مرضیه سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 07:15 ب.ظ http://bittwiddler.blogsky.com

سلام..وبلاگ قشنگی دارید ..متنتونم جالب نوشتید..ممنون که بهم سرزدید..بازم بیاید خوشحال میشم...یا حق.

لاله چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 02:14 ق.ظ

یکم مبارکه/دوم نگران نباش راه درازه/سوم امیدوارم پشیمون نشی

گلدونه چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 10:17 ب.ظ http://goldoneh.blogsky.com/

با درود
از ‌آشنایی با لاگ شما خوشحال شدم .
سبز بودن را حس کن در پاییز و رقص برگ را در زمستان .
این یعنی امید به فردایی روشن .

گلدونه

امیرش چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 10:32 ب.ظ

خوب می بینم که دوباره روز از نو شد اون کیه که دل به اون سنگینی تو رو برده.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد