در تمام شب چراغی نیست
در تمام دشت
نیست یک فریاد.....
ای خداوندان ظلمت شاد !
از بهشت گندتان، ما را
جاودانه بی نصیبی باد !
باد تا فانوس شیطان را بر آویزم
در رواق هر شکنجه گاه این فردوس ظلم آیین
باد تا شب های افسون مایه تان را ، من
به فروغ صد هزاران آفتاب جاودانی تر کنم نفرین
“ احمد شاملو “
دوستِ من ، تو دوست من نیستی ، ولی من چه گونه این را به تو بفهمانم ؟ راهِ من راهِ تو نیست ، گرچه با هم راه می رویم ، دست در دست/
خیلی پسر سرزنده وشادیست ازدیدنش انرژی می گیرم نا خود آگاه لبخند می زنم اونم لبخند می زنه وبعد زیر سیگاری رو می ده دست گارسون و به من اشاره می کنه.همراه با زیر سیگاری چندتا شکلات و آدامس هم میاره که هیچوقت پولش رو ازم نگرفته.
روزهای اول همچی برام تازگی داشت رابطه آدما رفت وآمدها خلاصه قیافه ها وهر چیز دیگه ای که فکرش رو بکنید.روز دومی که به اینجا اومدم خیلی اعصابم داغون بود با خودم حرف می زدم تمام بدنم عرق کرده بود ..اصلا متوجه اطرافم نبودم به خودم آمدم ...خانمی هم سن وسال از میز بغل دستی بهم دستمال داد درست لحظه گرفتن دستمال بود که به خودم آمدم گرمای دستش رو روی دستم حس کردم دندونام درد گرفت انگار فهمیده بود که من روحا اینجا نیستم.
امروز برا بار دوم بود که میدیدمش.من خودم تنها زندگی میکنم تنهای تنها.حتی زمانی که تو پاتوق هستم هیچوقت با کسی صحبت نمی کنم....مگر با او حرف بزنم.اونم چند کلمه که امروز بین ما رد و بدل شد.
شما فقط عصرها به اینجا می آیید؟
من گفتم نه هر وقت احساس کنم خیلی تنهام به اینجا می آم.
چشماش برق میزد می دونم که چی فکر می کنه شایدم هیچی نمی دونم... چشماش .
هر چقدر به ف فکر می کنم روزهام تند تر می گذرند ولی از زمانی که با م ارتباط دارم متوجه نمی شم کی پاتوق تعطیل می شه تازه دیروز نفهمیدم کی به خونه رسیدم وچطور لباسهامو در آوردم.تلفن دستم بود م یه فرشته یا یه منجی یا شایدم یه عشق جدیده.می ترسم قبل از این فکر می کردم که ف تکرار نشدنیه.....هیچ چیز معلوم نیست راستی الان قراره با هم بریم خارج شهر جایی که هیچکس نباشه فقط من باشم و اون وخدا. تو پست بعدی ازمیم بیشترمی نویسم بیشتر از تنهایی خودم.