دوم

نمی دونم چه اصراری داره به من سلام بده دختر دکتر ساروی رو می گم همون که روسریش همیشه روشونه هاش افتاده موهاشو دمب اسبی می بنده البته ممد سوسمار می گه موهاشو مش می کنه! حسن سیاه همون که جدیدا شده حسن بلک(این اسمشم مدیونه جی افشه)می گه که باباش گفته دختر دکتر ساروی از بچگی موهاش طلایی بوده ولی خوب آسد صادق میوه فروش می گه:حالا چه فرقی می کنه که موهاشو مش کرده یا موهاش طلاییه مهم اینه که دختر چشم و دل پاکیه تازه ۱۸-۱۹ تام تا حالا خاستگار داشته...
می گن بابای دختره یعنی همون دکتر ساروی یه زمان ساواکی بوده!تازه قرار بوده بعد بنی صدر کاندید بشه ولی نشده البته چند تا عکس با بنی صدر و اینا داره.....
اینا رو کاسبای محل می گفتن البته بابای حسن سیا می گه ساعتای ۵ اینا که میشده دکتر ساروی تسبیح شامقصودشو می پیچیده دور دستش و سیبیل دوبلاسیشو تاب می داد و سین شو می داده جلو از سه را سید اسماعیل سوار خط یازده می شده و یه راس می رفته سر اسیاب دولاب. اول یه سر می زده دکه سیرابی ما یعنی همون بابای حسن سیا بعد سرپا یه کاسه سیرابی رو سر می کشیده و خلاصه چهار سیخ جیگر سفید و سیاهو سق می زده بعدشم سرو ته می کرده تو قهوه خونه اصغر و بعد دوسه تا چایی یه سیگار پشت بندشو سه قاپ می ریختن تا سر شب که سرو کله سوسن رقاصه و دارو دستش پیداشون می شده بعدشم سوروسات عرق سگی و ماست و خیار و......سرتو درد نیارم تزریقاتی رو دست دکتر ندیدم.

دیگه داره مخم سوت می کشه اگه راضی می شدند دختر دکتر سارویو گرفته بودم الان حسن سیاه و ممد سوسمارو بچه های اصغر خدابیامرز همه می گفتن ای ولا دست مریزاد آس محل و بر زدو رفت.

یکم


قلبم تند تر می زنه یاد روزی افتادم که رفتیم امامزاده صالح تو حرم دلم میخواست بپرسم عاشق شدن گناه داره یا نه. می خواستم اون ۲۰تومنی که عمو تقی داده بود رو بندازم تو صندوق بعد نذر کنم بگم ای امامزاده مهر منو به دل دختر عموم بنداز همه دعا می کردن منم دعا می کردم یه دعایی که مخصوص آدمهای عاشق بود.۲بار پشت سر هم خوندم ولی هر دوبارش هواسم نبود چی می خونم فقط به این فکر می کردم که دعام در گیر می شه یا نه از اون روزا ۲۰سال ...نه ولی حداقل ۱۵ سال می گذره.حالا دختر عموم با شوهرش و ۲ تا بچه هاش تو کوچه پشتی خونه دارند.منم انگار دوباره عاشق شدم قلبم تندتر می زنه.

در سرزمینی هرز همچون زمین مردگان صدای خدا را شنیدم که به من گفت:برخیز پیامبر..ببین و توجه کن بگذار اکنون اراده من بر تو حکم براند.

دیروز عصر را میگویم روزی گند و کسل کننده...وقتی به گذشته بر میگردم زمان رو حس نمی کنم.چقدر دلم برای درس و دانشگاه تنگ شده.دلتنگ روزهاییم که با صدای باران از خواب بیدار می شدم.. تلفن که به صدادر می آمد بند دلم پاره میشد.
دوست دارم یاد روزی بیفتم که با دختری آشنا شدم.ویاد روزی که اولین نامه عاشقانه ام رو نوشتم دلم می تونه بترکه اما عادت کرده که نترکه.
کاش باران ببارد دلم برای عربده های اسمان هم تنگ شده.
یه شب دوستی خیلی ناراحت به سراغم آمد وگفت که تمام کتابهایش را آتش زده!وحالا راحت شده اون می گفت یه مشت آدم پدرسگ این کتابها رو می نویسند!
تا خود صبح ۲۱بازی کردیم.
دیروز عصر را می گفتم خیلی ناراحت بودم.یه سر رفتم ایران زمین...ایران زمین کتاب فروشی است که قسطی کتاب می فروشد.یه مرد غریبه که هیچ نمی شناختمش آنجا بود شروع کردم به نگاه کردن کتابها یهو گفت:چی میخوای؟
با من بود ولی من که چیزی نمی خواستم تازه انقدر پول تو جیبم بود که تا نزدیکای کمال اباد می رسوندم از آنجا به بعد رو باید پیاده می رفتم از اینها که بگذریم باید به ف هم زنگ می زدم ای کاش به جای جشن شکوفه ها چندتا تلفن رایگان می گذاشتن.خوب می شد! قبول دارید؟ تو این فکرا بودم که صداهایی شنیدم درباره من بود.
آقای ن :اون چند وقته که ازما کتاب می بره ولی پولش رو نمی ده
مرد غریبه که هیچ نمی شناختمش گفت:خوب تذکر بده تا پول رو تهیه کنه
آقای ن:از کجا!مگر کسی برا خیابان گردی حقوق می گیره که اوهم بگیره
آقای ن داشت نگاهم می کرد حس کردم دلش برایم سوخته.حلقه ای اشک تو چشم راستم جمع شده بود ...ولی باید تو دوتا چشمم جمع می شد تا او باور کند از بی پولی گریه می کنم
هرچه زور زدم نشد چشم چپم یهو سوزش گرفت مجبور شدم دستی روش بمالم آقای ن گفت:
دنبال چی هستی؟
گفتم:رمان جدید مدرس صادقی
گفت:بیا من شماره پخش رو می گیرم خودت سفارش بده.......
تا خواستم بگم که نه زیاد هم واجب نیست گوشی را به من داد.
صدای پشت گوشی:الو...
گفتم:کتاب جدید مدرس صادقی رو دارید؟
گفت: برا کدوم انتشاراته؟
اینجا بود که مثل خر گیر کردم!...ای کاش وقتی عکس کتابها رو نگاه می کنم اسم انتشارات رو هم بخونم......خیلی اتفاقی کتابی که جلو دستم بود را نگاه کردم
گفتم:انتشارات رشد
گفت:امکان نداره رشد مخصوص کودکانه
وای خدا یه گند دیگه! گفتم:خوب کتاب جدیدش برای سنین نوجوانان وجوانان است
گفت:خوب به چه درد شما می خوره؟
راست می گفت به چه درد من می خورد!...گفتم:برا خواهرزاده ام می خوام
صدایی نیامد آمد گوشی رو به آقای ن دادم گفتم:چرا انقدر بی ادب بود
آقای ن:کی بی ادب بود؟
گفتم:همین که پشت خط بود دیگه
آقای ن خندیدو گفت:اون خود مدرس صادقی بود. 
پیش خودم گفتم:نه دیگه دوست دارم بارون بیاد نه هیچ چیز دیگه ای دوست دارم زمین قورتم بده.