سینمای معنا گرا




در زندگی همواره منطق و عقل گرایی ، نمی تواند محور باشد. باید به ناخودآگاه نیز توجه شود، به این ترتیب نگاه خردگرایی می تواند راه را برای معناگرایی باز کند.مفهوم معناگرایی به طور مشخص به مفهوم کلی تری به نام پدیده های محرمانه و رازآمیز باز می گردد. اگر ما نگاه خردورزانه را به قدری توسعه دهیم که راه را بر معناگرایی ببندیم ، دستاوردی نخواهیم داشت و در این صورت به توضیح بسیاری از چیرها مثل عشق و مرگ دست نمی یابیم . معناگرایی به نوعی سفر به دیگر سو است .
انسان ممکن است فعالیت های گوناگون داشته باشد، اما زمانی این تلاش ها مفهوم تازه پیدا می کند که جوینده خود را در بستر چیزی ببیند که دنبالش است ; یعنی بازگشت به خویشتن .سینمای معناگرا به انسان می پردازد. این که حقیقت او چیست ? شادمانی ها و خردش کجاست ? زندگی در همین چارچوب خاص محدود نمی شود. اگر بخواهیم معنایی مشترک برای سینمای معناگرا پیدا کنیم باید بگوییم وقتی فیلمساز به خود انسان و به دوست داشتن و تعلقاتش می پردازد، سینمای معناگرا شکل می گیرد.تبیین و تعریف سینمای معناگرا را خیلی مهم می دانم . دوستان سینمای معناگرا را سینمای مذهبی نمی دانند که این درست است . معنا را اعم از مذهب و رمزگرایی می دانیم . در تعاریفی که گاهی ارائه می شود، معنا را در برابر ماده در نظر می گیرند که این غلط است . معناگرایی مقابل ماده نیست . سینمایی که هنرمندش به اسم هنر، کاسبی می کند و هدفش فقط سرگرم کردن تماشاگر است ، سینمای معناگرا نیست . اما سینمایی که تماشاگر را به فکر وا دارد، سینمای معناگراست.نمونه:
خیلی دور خیلی نزدیک به غایت می توان گفت که در بتن سینمای معنا گرا قرار دارد.
خلاصه داستان:

دکتر عالم، جراح برجسته و متمول مغز و اعصاب، چنان درگیر مادیات شده که به عزیزان خود بی اعتنا شده است. او ناگاه در می یابد که پسرش یک تومور کشنده در سر دارد. پسر با دوستانش برای رصد ستارگان به کویر رفته اند. دکتر، ناباور به عالم ماورا و معجزه، در پی پسرش و نجات او راهی کویر می شود. اما در طوفان شن گرفتار و گم می شود، تا اینکه پسرش به معجزه ای او را می یابد و نجاتش می دهد. دکتر عالم گمان می کرد که پسرش در آستانه مرگ و نیازمند کمک اوست، اما در انتها در می یابد که نیازمند و گمگشته خود اوست.

اگر بخش پایانی فیلم، و برخی جملات کوتاه در میانه نبود، شاید می شد (و بهتر بود) مفاهیم کلی دیگری را هم در فیلم جستجو کرد. با این حال به طور قاطعی تماشاگر به موضوع اصلی، یعنی پرسش در وجود خداوند، و البته یافتن جوابی روشن به این مسئله، هدایت می شود.

به آهستگی نمونه دیگری از این نوع سینماست با هر تعریفی که از «سینمای معناگرا» داشته باشیم،محمدرضا فروتن بهترین بازی خود را در فیلم جدید مازیار میری(به آهستگی)به نمایش می گذارد تا آنجا که هوشنگ گلمکانی در تحسین او می گوید:
محمدرضا فروتن در فیلم تازه‌اش به‌آهستگی،یکی از متفاوت‌ترین بازی‌هایش را به نمایش گذاشته که در مسیر کارنامه‌اش می‌تواند یک نقطه عطف تلقی شود.فروتن از همان اولین کاری که درخشید و راهش به سینما باز شد (بخش تماشاخانه از سریال سرنخ کیومرث پوراحمد) اغلب نقش آدم‌هایی عصبی و گاه گرفتار بحران‌های روحی را بازی کرده که به‌خصوص چند فیلم مسعود کیمیایی در شکل‌ گیری پرسونای سینمایی او نقش اساسی داشته. به سیاق شخصیت‌های «ستیزه‌جو» و پرخاشگر و عصبی آثار دو دهه اخیر کیمیایی، فروتن هم در فیلم‌های او مدام در حال فریاد زدن، حرکت‌های هیستریک، سرخ کردن چشم‌های نمناک و متورم کردن رگ‌های گردن و پیشانی بود. این ویژگی کم‌وبیش به فیلم‌های دیگرش هم راه یافت و در دو زن، قرمز، متولد ماه مهر، و زیر پوست شهر هم این ویژگی‌ها را می‌دیدیم و اوجش هم در ملاقات با طوطی بود.

 او در این فیلم نقش یک کارگر جوشکار راه‌آهن را دارد که همسر جوانش خانه را ترک می‌کند و مرد را در برزخ روحی آزاردهنده‌ای می‌گذارد. مرد سرانجام در جست‌وجوهایش ردی از همسرش می‌یابد و وقتی که زن به خانه برمی‌گردد، تلاش می‌کند سر از کار او دربیاورد.
به هرحال سینمای معنا گرا مسیرش در ذهن تماشاگر است مسیری که شاید سالها همراه یک تماشا گر باشد.از فیلمهای جشنواره پارسال یک تکه نان کمال تبریزی را نیز می توان نام برد.

ای عشق مگر چه کرده بودم با تو! سالی دوهزار سال پیرم کردی........


گفت: نه
از پنجره به افقی چشم انداخت که چیزی نبود جز تپه‌ای سبز که درخت‌هاش پیدا نبود و انگار با ماژیکی سبز، خطی پهن آنجا کشیده بودند.
همان طور نگاه می‌کرد تا آتش سیگار دستش را سوزاند.
برگشت بگوید آره، اما فقط صدای بسته شدن در را شنید.
دوباره چشمش برگشت به سمت همان افق و دید نه درختی می‌بیند و نه تپه‌ای

 

برای یادگاریها دست تکان دادیم
به صفحات کهنه کتابهای دبیرستانیمان خندیدیم
از کوچه پس کوچه خاطرات گذشتیم
خندیدیم
اشک ریختیم
ستاره ها را شمردیم
هی همدیگر را نگاه کردیم
هی گفتیم « مبادا خوابیم؟» و هی باز خندیدم
عکسها را از روی دیوارها برداشتیم
خودمان بودیم دیگر چه بهتر از این....
کوه ها را به نظاره نشستیم
تهران چقدر زیباست من اینرا تازه فهمیدم
چقدر کوه اطرافمان هست و چه ابهتی دارد این کوه ها

حافظ خواندیم
دل سپردیم به ترانه های قدیمی
جوانه ها چقدر سبز و تازه اند در این شاه فصل تمامی فصلها
....
ترس دیگر با هم نبودن را ... هیچ نگفتیم، سکوت.
و هنوزهستیم در این رگبار بی امان آسمان
بر تخت جمشید سجده کردیم
مرجانهای جزیره کیش را بوسیدیم
به خلیج همیشه فارسمان گفتیم که هستیم،
چهل ستون و نقش جهان و زاینده رود را دوباره و صد باره با حض به نظاره نشستیم،
از حافظ و سعدی و مولانا گفتیم
شاهنامه را بوئیدیم، بوسیدیم، بر قلبمان گذاشتیم
و هنوز هستیم زیر این گنبد کبود
یکی بود
یکی نبود.....